loading...
انتقال داده شد
به وب سایت تفریحی و سرگر می زاگرس پاتوق خوش آمدید
http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/vorod_b_anjoman2.gif

براي استفاده از امکانات ويژه زير ابتدا بايد در سايت تفريحي زاگرس پاتوق عضو شويد .


http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png موزيک آنلاين http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.pngبازی آنلاین http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png مترجم متن http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png تعبير خوابhttp://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png چتروم http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png آپلود سنترhttp://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png فال حافظ

http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png فال روزانه http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png فتوشاپ آنلاین http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png ارسال پیامک رایگان http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/group2.png تست کد آنلاین


براي عضويت در زاگرس پاتوق بر روي ((عضويت در سايت )) زير کليک کنيد ....

http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/ozviiat.png http://up.zagrospatogh.ir/up/zagrospatogh/Documents/zarpatogh_vorod.png

آخرین ارسال های انجمن
انتقال داده شد بازدید : 235 1392/05/31 نظرات (0)

دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند.

تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد. مردی که سازنده‌ی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده‌ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد.

اما دزدان دریایی محموله‌ی این مرد را دزدیدند، و برای خرید برده‌های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَكَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می‌کرد. دکل‌ساز که دختر را لایق دید آزادی‌اش را به او بخشید و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد. ‏روزی مرد دكل‌ساز از دختر خواست با یک محموله بار دكل به جاده برود. اما نرسیده به سواحل چین کشتی با طوفانی شدید روبه‌رو ‏شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و یك بار دیگر ‏دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسید: ‏«چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» ‏هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه‌ها بلند شد و رو به شهر گرفت. ‏افسانه‌ای در چین حکایت می‌کرد که روزی یک زن خارجی پیدا خواهد شد که خیمه‌ای برای امپراتور خواهد ساخت.

چون هیچ‌کس در چین صنعت چادرسازی را نمی‌دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می‌شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده‌هایش را روانه‌ی شهر‌ها می‌کرد تا هر جا که چشم‌شان به یك زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. ‏در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسید. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می‌تواند چادر بسازد. زن گفت: «‏فکر می‌کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی‌ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ریسنده، ابریشم خواست و آن را ریسید و طناب را بافت.

بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی‌ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج‌ها را به یاد آورد و پارچه‌ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی‌ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دكل‌ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام این لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی‌اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه‌ای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده‌ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی‌اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می‌رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی‌اش ضروری بودند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از چه مرورگری استفاده میکنید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 184
  • کل نظرات : 142
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1004
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 42
  • بازدید امروز : 191
  • باردید دیروز : 178
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,105
  • بازدید ماه : 5,029
  • بازدید سال : 37,523
  • بازدید کلی : 729,744
  • جستجو گر مطالب
                   

                              

    پشتیبانی
    تبادل لینک
    برای افزایش رتبه سایت یا وبلاگ خود با ما تبادل لینک کنید

    رتبه های زاگرس پاتوق
    تولبار سایت
    تولبار حرفه ای زاگرس پاتوق

    امکانات زاگرس پاتوق

    آپلود سنتر

    چت روم

    انجمن

    فال روزانه

    ارسال اس ام اس رايگان

    راهنماي 188

    فتوشاپ آنلاين

    تعرفه ي تبليغات

    تست کد آنلاين

    بازي آنلاين